سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به شخصی مسأله ای بیاموزد، مالکش می گردد . گفته شد : آیا وی را خرید و فروش هم می کند؟ فرمود : نه، بلکه امر و نهیش می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]   بازدید امروز: 0  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 4577
 
همیشه سبز
 
روز های متلاشی
نویسنده: زهرا علی پور(شنبه 86/4/30 ساعت 12:19 عصر)

امروز باز از غوغای عابران زیر بازارچه گذشت.دستفروش های دوره گرد خبر آورده اند که فردا وقتی بهار بیاید از خشونت سرما خواهد گذشت و گلپوش خواهد کرد چمنزار های دره ی پنجشیر را از زرد و نارنجی یراق پاتابه اش. گلاویز می شود آنگاه در باد و وول می خورد در نسیم ، گوشه ی آرام قبایش..... سنجد می پاشد بر زمین حنابندان دستهاش و می کشد بر خاک و خیزران دنباله ی سرمه ریز چشمهایش را.

شیوای من ترانه گنگی بود، مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی که لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل وقتی که من و او....سرد  سرد سرد آه می کشیم پسین های نقره ای عصر یخبندان را. شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.

کی بود ؟ چه وقت ؟ فردای خواب کدام شاهزاده بود که من این شعر متلاشی را برای آینه آینه آینه کاری ایوان خواندم.....کبوتری دست به دست شد میان رقص ...کبود...زرد....لاجورد....نور......نورباران شد فضای قدسی ایوان....تکه تکه پرید کبو...کبو...هزا...هزار کبوتر تا سقف چلچراغ آویز شاه....شاهچراغ ، بی که خون بپاشد برمثلث های مقرنس....لوزی های مشجر. تو شکستی در من....من شکستم در تو....من...تو....ما....هزا...هزار بار تکه تکه شدیم....هزار بار بیشتر از سبز....هزار بار کوچکتر از مرگ.

هزا....هزا....هزار بار تکه تکه تکه شوم اگر درو....درو....دروغ بگویم....اگر که رنگ آلبالویی روسری ات را زرد....نور....سفید....سرخ نبینم....اگر سر تا بپای تو را مثل ضریح شاهزاده ابراهیم در سلام و بوسه نگیرم....اگر در این شب ، این شب پولک ریز، بشکن شکنی راه نیاندازم میان حجم هندسی طاقنما تا زاویه دار ببینم ابروهایت را ...گوشه...گوشه ....گوشه ی آرام قبایت را ...و رنگ روناسی رو سری ات را که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.

......حالا اگر کمی سر برگردانم، تو را می بینم که بلند قد کشیده ای بر آستانه ایوان و سایه انداخته ای بر بلندای ضریح با غروری قدسی. می توانم بی پرده گیلاس ببوسم از سرخی لبهات ....از تکمه های پیراهنت....می توانم تکه تکه بنوشم تو را از لوزی های مشجر...مثلث های مقرنس . من جامانده ام روبروی تو در خواب اساطیر ، و درست یک قدم پشت سر من به رنگ نور می رقصند خنده هایی متلاشی....روز هایی متلاشی....دنیایی متلاشی و زنی که آنطرف تر از خرده شیشه های متلاشی مرا به رقص شعله وا می دارد در نی لبک شکسته پسرکی که شیوا را بهتر از بره های رهای ستاره می شناسد.

عریان نرقصیده ای در برهوت صدا تا روسپیان سمرقند از کشاله ی ران هایت زاده شوند.....یک نسیم نپیچیده ای در بلولای گندمزار تا آدمک های هزاره ی سوم در پایت بمب های خوشه ای بریزند. از سکوت مریضخانه تا گیرودار سرفه های مادرم....از کلاس تا کلاش....به دنبال کسی بوده ام که نیمی از آوازهایش در هی هی شبانان ازبک جا مانده است و نیمی دیگر در رویای خیس زنان باج و پنجشیر. باید از برج های یازده سپتامبر فرو بریزم بر شانه های ناگزیر زمین تا فردا گانگسترهای هیاهو....مسیحیان دشوار... در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند. گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ....به تاوان شقاوت برادرانم و آن را در پای گزمه های گرسنه می ریزم تا فردا زمین در خشونت تریاک حالی بحالی نشود. ماه را بر عریانی زخمهای غدیر می پاشم تا سلامهایم بی جواب نماند وقتی خودم را در هیات باران بر شانه های فروریخته مزار شریف می تکانم. از شیر سنگی سرای مشیر تا غروب های مشبک نارنجستان....از شاهچراغ تا شاهجهان خودم را شکسته ام هزا ...هزار بار بیشتر...در نفرینی ابدی....مثل سکوت نیمه شب بازار مسگرها....مثل مادرم که یک روز غروب کرد در خرده شیشه های مسجد شاهجهان

شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....جایی همین حوالی در لکنتی  ابدی شاید....مثل من که گاهی گم می شوم در او ....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان ....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب.....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.



نظرات دیگران ( )

توجه توجه
نویسنده: زهرا علی پور(شنبه 86/4/30 ساعت 12:11 عصر)
قابل توجه تمامی بازدید کنندگان من فقط چون علاقه شدیدی به شعر مهتاب شطرنجی دارم آن را از سایت دیگری کژی کردم..

نظرات دیگران ( )

کولی
نویسنده: زهرا علی پور(جمعه 86/4/29 ساعت 9:55 عصر)

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

 

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

 

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

 

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

 

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

 

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی  فهــمید

 

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

 

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

 

هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

 

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید

 

   نظرات شما


نظرات دیگران ( )

مهتاب شطرنجی
نویسنده: زهرا علی پور(جمعه 86/4/29 ساعت 9:54 عصر)

از اتهام یک گناه ساده می ریزد

آیینه است از یک گناه ساده می ریزد

بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب

بر آن قبای راه راه ساده می ریزد

با قوطی کبریت های خالی از دیروز

تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد

با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ

خاکستر است از یک دو آه ساده می ریزد

شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد

در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد

سوت قطار کوکی شب خاطراتم را

در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد

مثل همان دیروزهای خالی از لبخند

می آید و با یک نگاه ساده می ریزد

گاهی خدا گاهی تب یک خواب رنگارنگ

از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد

من باختم سارا چرا غم سایه ی خود را

هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد

مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را

بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد

زندانی شبها منم یا تو که در چشمت

هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟

***

با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ

خاکسترش از یک دو آه ساده می ریزد

چیزی نمی گوید ولی از هرم آوازش

پوران بنان گلپا الهه ساده می ریزد

مثل همان دیروز های خالی از لبخند

اینگونه با یک اشتباه ساده می ریزد

اینگونه آری در شبیخون خزانی زرد

از برگ برگ یک گناه ساده می ریزد

 



نظرات دیگران ( )

لیلا
نویسنده: زهرا علی پور(جمعه 86/4/29 ساعت 9:52 عصر)

می پرسم از اندوه نایابی که او را برد

از هاله ی نه توی مهتابی که او را برد

این بیت ، بند دوم یک آه-سایشگاه

او مثل ماهی های تنگابی که او را برد

می پرسمش از دور، ازدیروز، از دریا

از موج خیز سرد سیلابی که او را برد

اول نگاهم می کند-گفتم، روانی نیست

می گوید از شبهای شادابی که او را برد:

من را ...سوار یک سمند بی پلاک آمد

داماد...من ای کاش....سهرابی که او را برد

چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم

او خود ولی می گوید از خوابی که او را برد:

سهراب نام دوست....بیچاره لیلا هم

من...بین ما روزی شکرآبی ...که او را برد

هی رفتم و هی آمدم بی کودکیها....ها

افتاده بودم در همان تابی که اورا برد

دختر فراری ها برایش پارک آوردند

لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد

یک هشت شنبه ...ساعت فردا...پری روزا

با من قرار مانتویی آبی که اورا برد

از آستانه تا خود دروازه خندیدیم

هی گفت از هر در سخن بابی که او را برد

این آخرین دیدار ما....مرفین اگر...بی او

می پیچدم در خلسه ی خوابی که او را برد

مثل پسین سالمندی های یکشنبه

افتاده بودم گوشه ی قابی که او را برد

زنهای فامیل آمدند از بوق بوق شهر

دیدم عروس و تور و قلابی که او را برد

زنها به رسم ماه بر آتش.... سپندیدم

هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد

دف می خورد حالا تمام شهر بی طنبور

کل می خورم بی زخم مضرابی که اورا برد



نظرات دیگران ( )

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سه قطره خون
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
تابستان 1386

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
همیشه سبز
زهرا علی پور
من با ادب هستم .شاگرد اول کلاس هستم.شعر هم می گویم.

|| لوگوی وبلاگ من ||
همیشه سبز

|| اوقات شرعی ||